جدول جو
جدول جو

معنی بی ور - جستجوی لغت در جدول جو

بی ور
بدمزه، غذا یا علوفه ی غیرقابل استفاده، ناکارآمد بدرد نخور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بینور
تصویر بینور
(دخترانه)
دیدنی (نگارش کردی: بینهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرور
تصویر بیرور
(پسرانه)
متفکر (نگارش کردی: بیرهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بی بر
تصویر بی بر
ویژگی چیزی که میوه نمی دهد، بی میوه
فرهنگ فارسی عمید
(طَ / طُو)
مرکّب از: بی + طور، بدوضع. بی روش. بدسلوک. (ناظم الاطباء)، رجوع به طور شود، بی میلی. بی مهری
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) :
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صدهزاران دیده شبکور،
نظامی،
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش،
حافظ،
- بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن:
بسا بینا که از زر کور گردد
بسا آهن بزر بی زور گردد،
نظامی،
- امثال:
زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زر، بی پول. مفلس. محتاج.
- بی زرخرید، میسرشدۀ بدون خریدن. (ناظم الاطباء) ، نوباوه. (مهذب الاسماء)، ج، بکر. (منتهی الارب)، اول که از میوه رسد. (اقرب الموارد)، پیش رس. (ناظم الاطباء)، نوبر. بکیره. (یادداشت مؤلف) : نخله باکوره، خرمابن زودرس. (ناظم الاطباء)، ج، بواکیر. (ناظم الاطباء)، میوۀ نورسیده که اول ازهمه افراد نوع خود پخته شده باشد. (غیاث اللغات)، نخستین میوه که برسد. ناوباوه. (زمخشری)، میوۀ نو. میوۀ نوآورده: و با کورۀ عدل او اول وهلت آن بود که عباس از جهت نزل حشم منصور قسمتی عام در شهر و رستاق میکرد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 28)،
تو نو باکوره ای درباغ ایام
مقام گل نبینی با گلاب است.
(تاریخ طبرستان ج 1 ص 302)،
آن می که عصارۀ حیاتست
باکورۀ کوزه نباتست.
نظامی.
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوۀ پخته، باکوره نشد.
مولوی.
- باکورۀ حیات، کنایه از جوانی و فرزند هردو. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بی + وقر، بی اعتبار و بی تمکین. (آنندراج)، بی اعتبار. (ناظم الاطباء) ، سبک. جلف. (ناظم الاطباء)، بی وقار. و رجوع به وقر شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + نور، بی فروغ، (آنندراج)، بدون روشنی، (ناظم الاطباء)، که نور ندارد:
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش،
ناصرخسرو،
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته چون باغ به نیسان و به آذار،
ناصرخسرو،
خمیده گشت وسست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و در شب شد آن طلعت هژیر،
ناصرخسرو،
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد،
انوری،
شب ندیدی رنگ کان بی نوربود
رنگ چبود مهرۀ کور و کبود،
مولوی،
- بی نور کردن، نور بردن، محو روشنایی کردن، فرونشاندن چراغ و خاموش کردن، (ناظم الاطباء)،
، نابینا و کور، (ناظم الاطباء)، (در تداول فارسی زبانان از عامه) که کاری از دستش برنیاید، که کمک بکسان و دوستان نکند یا نتواند، که فائدتی هیچگاه بر وجود او مترتب نبود، که بر کسان و آشنایان هیچ نوع ثمری نبخشد، (یادداشت مؤلف)، بی مصرف و بی عرضه، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب ریشه قوی. بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها:
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
ز هر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
نبشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بی مرز جای.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه.
فردوسی.
چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر بجنگ.
فردوسی.
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم به منزلت لشکری بود بی مر.
فرخی.
کجا جای بزم است گلهای بی حد
کجا جای صید است مرغان بی مر.
فرخی.
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بی مر.
فرخی.
حبال شعبدۀ جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر.
عنصری.
اگرچند با ما بسی لشکر است
از این زاولی رنج ما بی مر است.
اسدی.
ز کافور و از عود بی مر درخت
هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت.
اسدی.
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
ناصرخسرو.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بی مر است.
ناصرخسرو.
بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماهرویی دیگر.
مسعودسعد.
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت.
مسعودسعد.
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سنایی.
سالهای عمر تو باد از دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست.
خاقانی.
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر.
خاقانی.
خصم فرعونی ار بکینۀ شاه
آلت سحر بی مر اندازد.
خاقانی.
شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نفع و سود. (آنندراج). سود و نفع و فایده و حاصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَرر / ضَ)
مرکّب از: بی + ضر، بی ضرر. بی زیان:
سیمشان بد او مه که هرگز نجوید
مگر خیر بی شر یا نفع بی ضر.
ناصرخسرو.
رجوع به ضر شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + سور، بی باره، بی حصار: شهر بیسور، شهری که در اطراف آن دیوار نباشد
لغت نامه دهخدا
نام شهری است غیرمعلوم، (برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج)، شاید مصحف میسور (هندوستان) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
بجایی که بیسور بد نام آن
فرودآمدند آن دو خیل گران،
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کام فیروز که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع و دارای 235 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بیم + ور، مهیب. باصلابت. رجوع به بیم و نیز رجوع به بیموری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر:
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری (از اسدی)،
الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.
شرف شفروه.
- تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند:
همه دشت ازیشان تن بی سرست
زمین بسترو خاک شان چادرست.
فردوسی.
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بی همال. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بی چون. بی مانند. بی همال:
در کفایت بی نظیری در مروت بی بدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی آوری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به ’آور’ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
اسم جمع بقر. (منتهی الارب). رجوع به بقر شود
لغت نامه دهخدا
چارپای خرد، مشتق از کلمه پیکوس لاتینی، (النقود العربیه ص 160)
لغت نامه دهخدا
(بی بَ)
بی ثمر. بی بار. رجوع به بر شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
بی در و روزن بسی حصارستان
بی در و روزن کسی حصار کند.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمۀ بی در مدور.
ناصرخسرو.
آورد بدان سرای بی در
آن مژده بدان همای بی پر.
نظامی.
زاهد بی علم خانه بی در (است) .
سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو)
مرکّب از: بی + غور، بی پایاب. کم عمق و پایاب.
لغت نامه دهخدا
(فَ / فَ رر)
مرکّب از: بی + فر، فاقد فر. مقابل بافر. مقابل فره مند:
سخنگوی بی فر و بی هوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت.
فردوسی.
رجوع به فر شود، بی آرامی و قلق و وحشت و اضطراب. (ناظم الاطباء)، تململ. برم. تبعص. تبعصص. ضجر. بی طاقتی. بی تابی. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب) : جواظ، ضجر، اجنثان، بی خوابی و بی قراری. (منتهی الارب)، ناشکیبایی. بی صبری: پس اگر بی قراری و حرارت بر حال خویش باشد یا زیادت می شودبباید دانست که ماده قویست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
کردند ز روی بی قراری
بر خود بهزار گونه زاری.
نظامی.
ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری.
نظامی.
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری.
سعدی.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بی قراری غنود.
سعدی.
شب از بی قراری نیارست خفت
برو پارسائی گذر کرد و گفت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بیلوا. بیله ور صورتی است از پیله ور. رجوع به پیله ور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی رو
تصویر بی رو
بی آبرو، و بمعنی کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زور
تصویر بی زور
ضعیف، کم زور، بی نیرو
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بر
تصویر بی بر
بدون میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مر
تصویر بی مر
بیشمار، بیحد و حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مر
تصویر بی مر
((مَ))
بی حد، بی حساب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی شور
تصویر بی شور
بی علاقه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بار، بی ثمر، بی حاصل، بی میوه
متضاد: بارور، ثمردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لهیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی